اتفاق خیلی خیلی بد
سلام عزیز دلم
ببخشید گل پسر مامان 1هفته میشه که نیومدم تو وبلاگت و سر نزدم اخه این چند روز اتفا قات خیلی بدی
افتاده بود وما اصلا حوصله نداشتیم وخونه نبودیم خونه مامانجون بابایی دزد رفته بود و خاله بابایی هم اونجا
بوده ودزد ها طلا های خاله بابایی را در اورده بودند وخیلی زده بودند شون و خاله زهرا راهم کشته بودند و
بابای بابایی هم تا این صحنه را دیده بودند قلبشون درد گرفته بود و برده بودندشون بیمارستان وتو سی
سی یو بستری بودن و این چند روز ما همش دستمون بند بود و اصلا حوصله نداشتیم حالا مامانی ببخش که
نیومدم تو وبت سر بزنم وبرای خاله زهرا هم طلب مغفرت میکنیم وخدا بیامرزدش.
مامانی شماتو 4ماه و20 روزگی تونستی پاهات بیاری بالا وببری تو دهنت و هر موقع که میذاریمت رو زمین
پاهات توی دهنت و داری با زبونت اونهارا مزه مزه میکنی قربون پاهای کوچولوت برم قبل از محرم هم با
بابا رفتیم واسه پسرم بلوز مشکی خریدیم وبابا مهردادم واسه پسرم گوسفند نذر کرده بود خرید وداد به
مسجد مصری ولی این چند روز دستمون بند بود نتونستیم به پسرم لباس عزاداری بپوشونیم و ببریمش
بیرون ایشالا این چند روز اخر میریم و عکسات واست میذارم