جمعه وگردش
سلام هستی مامان
جمعه از صبح بابایی رفت سرکار وگفت کارم یکم طول میکشه ومن هم از فرصت استفاده کردم وشما را بردم
پارک خدارا شکر خلوت بود وشما حسابی بازی کردی وجدیدا هم بستنی خور شدی وبعد از بازی فکر کنم
گرمت شده بود میگفتی لیابه من به جای مامان میگیلیا(لیلا) بیییی بستنی وبعد هم بستنی خوردی
وپفیلا وبابایی اومد دنبالمون واومدیم خونه وبعداز ظهر با دایی احمد وخاله نرگس وخاله مینا ومامانجون رفتیم
پارک ودوباره شما با سارینا حسابی بازی کردی
اینجا تا از دور تاب وسرسره ها رادیدی گفتی تاب تاب ودویدی
هر موقع بریم تواین محوطه بازی شما از کنار این حوض تکون نمیخوری توی اتاق با سارینا داشتید بازی میکردید که دیدیم صداتون نمیاد اومدم دیدم این مدلی خوابتون برده یه عالمه بوس بارونتون کردم