عرفان عرفان، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

عرفان قشنگترین بهانه زیستن

یه اتفاق بد

سلام شیطون بلای مامان  تازگی ها خیلی بلا شدی وشیطون دیشب خونه بابا غفور بودیم که شما با توپ داشتی بازی میکردی که یهو کنار چشمت خورد توی میز وخون اومد وشما هم گریه کردی ومن که حسابی ترسیدم قلبم ریش ریش شد قربونت برم ولی خدا خیلی رحمت کرد خدایا شکرت که مواظب فرشته کوچولوی منم هستی بعدهم که اومدیم خونه بهت پفیلا وبرنجک دادیم تا حواست پرت بشه وکمتر درد احساس کنی الاهی بمیرم عزیزم کاش من به جای تو درد میکشیدم        خدایا فرشته کوچولوم به خودت میسپارم خودت نگهدارش باش ...
22 آبان 1391

دلیل دیر سر زدن

سلام شیرین عسل  امروز اومدم تا دلیل دیر به دیر سر زدنم را توضیح بدم اول به خوبی وخوشی سر شما را با برنامه کودک و کلی اسباب بازی گرم میکنم ومیرم میشینم پای کامپیوتر وبعد از نوشتن کلی خاطره یا غر میزنی که بغلت کنم بشونمت پای کامپیوتر وبا انگشت های کوچولوت میزنی روی کیبرد وهمه مطالب پاک میکنی  یا یهویی میبینم مانیتور خاموش شد که بعد می فهمم که یه موش کوچولو که شدیدا به دکمه کیس و خود کامپیوتر علاقه داره اونا خاموش کرد اینم از عکسها قربون چشمات برم که شیطونی ازش میباره               باهمه این شیطونیهات بازم عزیزی نفس مامان ...
21 آبان 1391

گامهایت استوار

دوشنبه  90.7.10 ساعت 22.30لحظه شگرف زندگی ما وجاری شدن اشک شوق از چشمهای من هنگام برداشتن چند گام مستقل ونوید راه رفتنت پسر نازم   باید مادر باشی باید پدر باشی تا بدانی راه رفتن فرزند هر چند لرزان وناهمگون چه طعمی دارد   خدا را شکر که خداوند بر من منت نهاد تا شکوه راه رفتنت را ببینم عزیزدلم ودر شوق بی اندازه ای برای بزرگتر شدنت به نظاره بنشینم همه زیبایی های زندگی را   هر لحظه که میگذرد خاطره ای از شیرین کاریهای تو در لوح سینه  ما نقش میبندد   خدای مهربان همواره نخستین هایت را خالص وناب به من هدیه کرده است...نخستین لبخندت...نخستین قهقه ات...نخستین غلطیدنت...خندیدنت...چهار دست ...
3 آبان 1391

جشنواره فیلم کودک ونوجوان

سلام شیرین عسلم  چند روزیه به مناسبت جشن فیلم کودک ونوجوان عمو پورنگ وامیر محمد وتیمشون اومدند اصفهان وبرنامه اجرا میکنند وپیروز دایی سعید زنگ زدند گفتند بیاییند بریم برنامه را ببینیم ومن بلیط ها را گرفتم وهمگی رفتیم خیلی شلوغ بود و شما خیلی ذوق کرده بودی ومن دلم میخواست میتونستم از شما یه عکس یادگاری باهاشون مینداختم ولی جمعیت زیاد بود ونمیشد وازشما و سارینا چند تا عکس انداختم و بقیه اش فیلم گرفتم     ...
20 مهر 1391

اولین قدم

سلام تک گل زندگی  امروز اومدم یه خبر خوش بدم بالاخره گل پسرمون قدم بر چشمان من گذاشت و راه افتادومن وبابایی را حسابی سورپرایز کرد ولذت دیدن این صحنه را به ما چشاند الان زیاد وقت ندارم گل پسرم بیدار شد تو پست بعدی میام توضیح میدم وعکس هم میذارم ...
17 مهر 1391

مای بیبی

سلام شاهزاده مامان  شما پاهای کوچولوی خوشگلت حسابی به مای بیبی حساسیت داره من وبابایی هم انواع مارک مای بیبی را براتون امتحان کردیم ولی پاهات حسابی دونه میریزه وقرمز میشه تا بالا خره رفتیم مسافرت و از بانه مارک evy  babyواسه گل پسری گرفتیم 2تا بسته 74 تایی که  خدا را شکر به اونا حساسیت نداشتی وترسیدیم بیشتر بگیریم سایزش کوچیک بشه وموقعی که تمام شد شهر را زیر رو کردیم وبه همه دارو خانه ها سر زدیم ولی هیچکدوم نداشتن تابالا خره بعد از چند روز گشتن وپرس وجو کردن توی مغازه یک سیسمونی فروشی پیدا کردیم وبا 13هزار تومان اختلاف قیمت خریدیم حسابی گرون شد ولی فدای یه تار موی پسرم اینم یه عکس خوشگل یادگاری با مای بیبی هات ...
13 مهر 1391

اولین شهربازی

سلام یکی یدونه مامان  چند وقتی بود با بابایی تصمیم گرفته بودیم پسر گلمون ببریم شهربازی بلاخره چهارشنبه با مهسا ومهلا وسارینا دختر دایی هات رفتیم وشما به محض اینکه محیط را دیدی کلی ذوق کردی وماهم از خوشحالی شما کلی خوشحال شدیم و تا اونجایی که میشد اکثر بازی ها را که مناسب سن شما بود سوار شدی وبنده هم حسابی عکاسی کردم   ...
2 مهر 1391