عرفان عرفان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

عرفان قشنگترین بهانه زیستن

تمام وقت مامان باتو پر شده

سلام شیطون بلا  دیگه با شیطونیات تمام وقت مامان پر کردی حتی وقت نمیکنم بیام وبلاگت به روز کنم  حسابی شیطون شدی و تقلید کار چند روز پیش داشتم میز تلویزیون را که تمام اثر انگشت ودستهای شما روش خودنمایی میکرد پاک میکردم که مجبور شدم بلند گو ها را از روش بردارم واز اون روز بلندگوها شده تنها وسیله بازی شما ومدام از این اتاق به اون اتاق جابه جاشون میکنی وخوشحال از اینکه میتونی خودت به تنهایی جابه جاشون کنی قربون چشمات برم که مدام به من نگاه میکنی که مبادا دعوات کنم وبیام ازت بگیرمشون   اینجاهم خوشحال ازاینکه موفق شدی بذاریشون رو مبل ها دومین وسیله بازی که حسابی معتادش شدی وهمیشه از چشمت دور میکن...
15 بهمن 1391

واکسن 18 ماهگی

سلام عزیزم  بالاخره از حول این واکسن هم در اومدیم ولی خیلی بد بود شما که از صبح تا شب تو خونه در حال راه رفتن وشیطونی بودی 3روز بود که فقط نشسته بودی وتا میومدی از جات تکون بخوری دستت را میذاشتی روی جای واکسنت وگریه میکردی وشب ها هم تبت خیلی بالا میرفت ومن تا صبح بالای سرت میشستم ودستمال روی پیشونیت میذاشتم وبابایی هم واست یه استوانه هوش خرید تا کمتر درد بکشی وسرت گرم بشه  اینم دوتا عکس از روزی که واکسن زدی  الاهی فدات بشم که اینقدر مظلوم شده بودی مامانی برات بمیره واشکات نبینه ...
25 دی 1391

عکس شیطونی

سلام در دونه مامان  امروز میخوام عکس یه سری از کار های جدیدت را واست بذارم. اول اینکه هر جا کلید وپریز میبینی میخوای بری به هر نحوی شده دستت را برسونی بهش وخاموش وروشنش کنی .اینم یه نمونش قبلا گفته بودم به  کیس وکامپیوتر  خیلی علاقه داری توی هر خونه ایی که میرسیم اول میدوی سر کیس شون و سریع کامپیوترشون روشن میکنی و کامپیوتر خودمون وگوشی مامانی بماند که از دست شما نمیتونند یه نفس راحت بکشند و به همین دلیل ما یکی از مبل هامون که کاور داره را گذاشتیم جلوی کیس که شما نتونید روشنش کنید ودیروز من داشتم ظرف میشستم که دیدم صدای گریه ات میاد و وقتی اومدم با این صحنه مواجه شدم بله کیس را روشن کرده بودی ومنتظر ب...
15 دی 1391

یلدا

سلام نفس مامان  امسال شب یلدا عمو مجید عقد بود و ما باید طبق رسمی که داریم هدیه وانواع تنقلات برا زن عمو مریم میبردیم وچهارشنبه وپنج شنبه ما وعمه گیتی رفتیم خونه باباغفور برا تزیینات شب یلدا ومن خیلی استرس داشتم که شما میای ودست به وسیله ها میذاری و قرار بود که اگه اذیت کردی زنگ بزنم به دایی محمد تا بیاد وشما را ببره پیش مامانجون ولی شما انقدر پسر با ادب واقایی بودی که اصلا کاری به ما ووسیله های تزیین شده نداشتی فقط با حامد وهلیا بازی میکردی و هر دفعه هم میومدی یکم نگاه میکردی وموقعی که بابا غفور بهت میگفتند دست نزنیا میرفتی و با حامد با کامپیوتر بازی میکردی .قربون کوچولوی باادب خودم برم من   ...
14 دی 1391

کارهای جدید

سلام نفس مامان  دیروز رفته بودیم خونه دایی سعید وشما اونجا حسابی شیطونی کردی مخصوصا وقتی دایی سعید میدیدی چون دایی حسابی دل به دل شما میده وشما هم که حسابی خودت تودل دایی جا کردی وهر موقع دایی را میبینی میپری بغلش وسرت میذاری روشونه دایی خلاصه که خیلی لوست کردند . ودیروز مدام کنار اکواریم ایستاده بودی وبا ماهی ها حرف میزدی وبازی میکردی و بهت میگفتیم ماهی ها چیکار میکنند دهانت باز بسته میکردی  قربونت برم عزیز دل مامان از اول محرم تا حالا هرچی اهنگ نوحه میزاریم شروع میکنی به سینه زدن و همه را هم با اشاره یکی یکی مجبور میکنی به سینه زدن بااین حال که مریض بودی وامسال تاسوعا وعاشورا تو خونه بودیم ولی میدونی ک...
13 آذر 1391

یه اتفاق بد

سلام شیطون بلای مامان  تازگی ها خیلی بلا شدی وشیطون دیشب خونه بابا غفور بودیم که شما با توپ داشتی بازی میکردی که یهو کنار چشمت خورد توی میز وخون اومد وشما هم گریه کردی ومن که حسابی ترسیدم قلبم ریش ریش شد قربونت برم ولی خدا خیلی رحمت کرد خدایا شکرت که مواظب فرشته کوچولوی منم هستی بعدهم که اومدیم خونه بهت پفیلا وبرنجک دادیم تا حواست پرت بشه وکمتر درد احساس کنی الاهی بمیرم عزیزم کاش من به جای تو درد میکشیدم        خدایا فرشته کوچولوم به خودت میسپارم خودت نگهدارش باش ...
22 آبان 1391

دلیل دیر سر زدن

سلام شیرین عسل  امروز اومدم تا دلیل دیر به دیر سر زدنم را توضیح بدم اول به خوبی وخوشی سر شما را با برنامه کودک و کلی اسباب بازی گرم میکنم ومیرم میشینم پای کامپیوتر وبعد از نوشتن کلی خاطره یا غر میزنی که بغلت کنم بشونمت پای کامپیوتر وبا انگشت های کوچولوت میزنی روی کیبرد وهمه مطالب پاک میکنی  یا یهویی میبینم مانیتور خاموش شد که بعد می فهمم که یه موش کوچولو که شدیدا به دکمه کیس و خود کامپیوتر علاقه داره اونا خاموش کرد اینم از عکسها قربون چشمات برم که شیطونی ازش میباره               باهمه این شیطونیهات بازم عزیزی نفس مامان ...
21 آبان 1391

گامهایت استوار

دوشنبه  90.7.10 ساعت 22.30لحظه شگرف زندگی ما وجاری شدن اشک شوق از چشمهای من هنگام برداشتن چند گام مستقل ونوید راه رفتنت پسر نازم   باید مادر باشی باید پدر باشی تا بدانی راه رفتن فرزند هر چند لرزان وناهمگون چه طعمی دارد   خدا را شکر که خداوند بر من منت نهاد تا شکوه راه رفتنت را ببینم عزیزدلم ودر شوق بی اندازه ای برای بزرگتر شدنت به نظاره بنشینم همه زیبایی های زندگی را   هر لحظه که میگذرد خاطره ای از شیرین کاریهای تو در لوح سینه  ما نقش میبندد   خدای مهربان همواره نخستین هایت را خالص وناب به من هدیه کرده است...نخستین لبخندت...نخستین قهقه ات...نخستین غلطیدنت...خندیدنت...چهار دست ...
3 آبان 1391

جشنواره فیلم کودک ونوجوان

سلام شیرین عسلم  چند روزیه به مناسبت جشن فیلم کودک ونوجوان عمو پورنگ وامیر محمد وتیمشون اومدند اصفهان وبرنامه اجرا میکنند وپیروز دایی سعید زنگ زدند گفتند بیاییند بریم برنامه را ببینیم ومن بلیط ها را گرفتم وهمگی رفتیم خیلی شلوغ بود و شما خیلی ذوق کرده بودی ومن دلم میخواست میتونستم از شما یه عکس یادگاری باهاشون مینداختم ولی جمعیت زیاد بود ونمیشد وازشما و سارینا چند تا عکس انداختم و بقیه اش فیلم گرفتم     ...
20 مهر 1391

اولین قدم

سلام تک گل زندگی  امروز اومدم یه خبر خوش بدم بالاخره گل پسرمون قدم بر چشمان من گذاشت و راه افتادومن وبابایی را حسابی سورپرایز کرد ولذت دیدن این صحنه را به ما چشاند الان زیاد وقت ندارم گل پسرم بیدار شد تو پست بعدی میام توضیح میدم وعکس هم میذارم ...
17 مهر 1391