عرفان عرفان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

عرفان قشنگترین بهانه زیستن

گردش های این چند روز

  سلام دردونه مامان امروز فقط اومدم عکس گردش هایی که این چند روز رفتیم بذارم از همون اول که وارد شهر بازی شدیم میگفتی توتو بابایی هم سریع رفت بلیطش گرفت استخر توپ هم خیلی دوست داشتی واگه یه توپ از استخر میوفتاد بیرون سریع میدویدی مینداختی تو استخر قربون پسر تمیز خودم برم من بعد هم که مهسا ومهلا رفتن ماشین برقی سوار بشن که شما پشت سر هم داد میزدی مسا  ماشی (مهلا را بلد نیستی تلفظ کنی به هر دوتاشون میگی مسا)اون اقا هم اجازه نمیداد حتی بامن سوار بشی وگفت مسئولیتش با خودتونه منم گفتم باشه وشما حسابی بهت خوش گذشت وذوق کردی چند روز پیش هم با دایی سعید ودایی احمد رفتیم پارک یه قسمتی از پارک فواره زده بودن بچه ها...
3 مرداد 1392

تولد تولد تولدت مبارک

 سلام نفس مامان امسال دوتا تولد کوچیک برات گرفتیم ولی این جور که به نظر میومد بیشتر پارسال به شما خوش گذشت خیلی خوشگل شمع فوت میکردی و٧یا٨ بار میگفتی شمع روشن کنید تا من فوت کنم بعداز هر بار فوت کردن هم کلی برا خودت دست میزدی این کامیون هم کادوی مامانجون اشرف خیلی دوستش داشتی .حالا میریم سراغ کادوها دست همه درد نکنه خیلی زحمت کشیدن   ...
24 تير 1392

سالروز زمینی شدن فرشته زندگی ما

       عرفان جان دومین سالروز زمینی شدنت مبارک تنها دلیل زندگی مامان وبابا دوسال از روزیکه وارد زندگی سراسر عشق مامان وبابا  شدی گذشته و چه روزهای شیرینی را باتو تجربه کردیم هر روز بیشتر از روز قبل دوستت داریم عزیزم تو ثمره عشق مامان و بابا هستی از خداوند میخواهیم که سالم و سلامت باشی وهر سال شاهد پیشرفتهایت در زندگی باشیم عزیزتر از جانم برای یک مادر هیچ چیز قشنگ تر از بزرگ شدن وقد کشیدن فرزندش نیست زیبای من چقدر به داشتنت می بالم و وقتی محبت کودکانه ات را نسبت ب ه خودم حس می کنم با تمام وجود خوشبختی را لمس می کنم .   ...
23 تير 1392

جمعه وگردش

سلام هستی مامان  جمعه از صبح بابایی رفت سرکار وگفت کارم یکم طول میکشه ومن هم از فرصت استفاده کردم وشما را بردم پارک خدارا شکر خلوت بود وشما حسابی بازی کردی وجدیدا هم بستنی خور شدی وبعد از بازی فکر کنم گرمت شده بود میگفتی   لیا به من به جای مامان میگی لیا (لیلا) بیییی بستنی وبعد هم بستنی خوردی وپفیلا وبابایی اومد دنبالمون واومدیم خونه وبعداز ظهر با دایی احمد وخاله نرگس وخاله مینا ومامانجون رفتیم پارک  ودوباره شما با سارینا حسابی بازی کردی                                               &n...
3 تير 1392

تاخیر وعکس های این مدت

سلام شیرینی زندگی مامان وبابا  اول از همه باید مامان خیلی ببخشی که اینقدر دیر اومدم  دلیلشم این بود که یه چند هفته ایی بود که سیستم خراب بود وبابایی هم تنبلی میکرد ودرستش نمیکرد وبعدهم که یه چند نفر از اقوام ومادر بزرگ بابا پشت سر هم فوت کردند وما مدام مراسم داشتیم وبعدهم این چند روز تعطیلی را با یکی از دوستای بابا وخانمشون رفتیم شمال سرعین و استارا وبالاخره بابا سیستم درست کرد و من هم توی اولین فرصت اومدم  ویه دلیل مهم تر اینکه عسل مامان حسابی بازیگوش شده وبنده حق نشستن پای کامپیوتر را ندارم  حالا میریم سراغ عکس ها   همه چمن هارا میریزی روی توپ ویه ده دقیقه حسابی به این کار سرگرم بودی ...
23 خرداد 1392

مسافرت 2 روزه نوروز

سلام قند ونباتم 10 فروردین بود که بابایی گفت حوصلمون سر رفته اماده بشین تا بریم شمال ومن با تعجب گفتم حالا وبا اصرار بابایی اماده شدیم وساعت 10 شب راه افتادیم وشما اولش یکم شیطونی کردی وبعد بابا عقب ماشین را  برات  تخت کرده بود وشما هم خوابیدی تا خود عباس اباد که اونجا شانسی دایی ومامانجون اینا را دیدیم وتا ظهر پیش اونا موندیم ونهار که خوردیم به سمت رامسر حرکت کردیم که بریم پیش بابا غفور اینا که زنگ زدند گفتند ما داریم برمیگردیم و ما همونجا رامسر موندیم وچون شما از جمع شلوغ دایی جدا شده بودی حساب بهونه میگرفتی وگریه میکردی وفرداصبح  یکم توی رامسر تابیدیم وشما یکم بهتر شدی وبعد راه افتادیم به سمت خونه مسافرتمون خی...
22 فروردين 1392

عکسهای تحویل سال وهفت سین

سلام تنها دلیل شاد زیستن  باکمی تاخیر سال نو مبارک امیدوارم در سال جدید همه دلی خوش تنی سالم وروزهای سراسر شادی داشته باشند وهر ارزویی که موقع تحویل سال کردند براورده بشه  موقع تحویل سال اینقدر چشمات خواب بود که من گفتم موقع تحویل سال باید از مدل خوابیدنت عکس بگیرم ولی انگار خودت حس کرده بودی وباخودت انقدر مبارزه کردی وبعد از تحویل سال من وبابایی داشتیم نهار میخوردیم که برای اولین بار دیدیم شما وسط اتاق جلوی تلویزیون بیهوش شده ای     حالا بریم سراغ عکسها          درحال فوت کردن شمع ها بودی و بعد از هر خاموش شدن برا خودت دست میزدی قربون خوشتیپ خودم ...
19 فروردين 1392

خونه تکونی با همکاری مرد خونه

سلام جیگر طلا  دیگه حسابی واسه خودت اقایی شدی دو روز پیش تصمیم گرفتم اتاق شمارا خونه تکونی کنم که شما هم حسابی کمکم کردی که یهو مامانی دست تنها خسته نشه  خلاصه کلی ذوق کرده بودی اول که داشتم کمد وویترین وایینه ات را بیرون میاوردم میومدی واونها را حول میدادی قربونت برم من یه جوری هم زور میزدی که انگار خودت تنهایی داری جابجاشون میکنی وبعد حسابی جاروبرقی کشیدی ودیگه به من نمیدادی همه کارها را خودت تنهایی میخواستی انجام بدی راستی دیوار ها راهم کمک من پاک کردی ولی یادم رفت عکس بگیرم واز اون روز تا حالاهم هرجا میریم یه دستمال میگیری دستت وهمه جارا پاک میکنی وبهداز اینکه عروسکات تمیز کردم یکی یکی همشون میاو...
19 اسفند 1391

یه روز تعطیل

سلام شیرین تر از عسل  دیروز من وشما وبابایی رفتیم خرید عید و یکم که تابیدیم شما از این چرخ ها که دسته داره دیدی ومدام میزدی سر کتف بابایی ومیگفتی بابا بابا بابا واین نشون میدادی باباهم که شما هنوز به چیزی اشاره نکرده واست میگیره خلاصه تا این گرفتیم داشتیم از روبروی پارک رد میشدیم که شما تاب وسرسره رادیدی وگفتی تاب تاب وباباگفت امروز بی خیال خرید بشیم گناه داره عرفان ببریم تاب سوار بشه خلاصه که تمام برنامه مون به خاطر شما به هم زدیم ولی حسابی بهت خوش گذشت .وموقعی که من وبابا خنده وبدو بدو شما را میدیدیم انگار خدا دنیا رابهمون میداد.خلاصه که خیلی بلا شدی حسابی خودت توی دل من وبابا بقیه جا کردی اینم از چرخت که تا متوجه ...
12 اسفند 1391

گل پسری دیگه شیر نمیخوره

یادم هست اولین شیر خوردن های تورا وتلاش من برای زیاد شدنش تا اینکه قطره ای شیر خشک به تو ندهم خدا را به خاطر این لطفش شکر میکنم که شیری داشتم که تورا قوی وسالم نگه دارد وتورا سیراب کند. همیشه سعی کردم هر زمانی که شیرم را میخوری لبخند به چهره داشته باشم حتی اگر کوهی از غم توی سینه ام انباشته شده بود تا که خوش خلق وخنده رو بشی.    خدایا من از شکر این نعمتی که به من دادی عاجزم چه روزهایی که بی قرار بودی وبا شیر ارام گرفتی    چه شبهایی که گرسنه میشدی وبا شیرم سیر میشدی    چه روزها وماههایی که برای در امدن دندانهایت نمی تونستی غذا بخوری وهمین شیر تورا برای من سلامت وقوی نگه داشت چه لحظه هایی که ز...
1 اسفند 1391