عرفان عرفان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

عرفان قشنگترین بهانه زیستن

خونه تکونی با همکاری مرد خونه

سلام جیگر طلا  دیگه حسابی واسه خودت اقایی شدی دو روز پیش تصمیم گرفتم اتاق شمارا خونه تکونی کنم که شما هم حسابی کمکم کردی که یهو مامانی دست تنها خسته نشه  خلاصه کلی ذوق کرده بودی اول که داشتم کمد وویترین وایینه ات را بیرون میاوردم میومدی واونها را حول میدادی قربونت برم من یه جوری هم زور میزدی که انگار خودت تنهایی داری جابجاشون میکنی وبعد حسابی جاروبرقی کشیدی ودیگه به من نمیدادی همه کارها را خودت تنهایی میخواستی انجام بدی راستی دیوار ها راهم کمک من پاک کردی ولی یادم رفت عکس بگیرم واز اون روز تا حالاهم هرجا میریم یه دستمال میگیری دستت وهمه جارا پاک میکنی وبهداز اینکه عروسکات تمیز کردم یکی یکی همشون میاو...
19 اسفند 1391

یه روز تعطیل

سلام شیرین تر از عسل  دیروز من وشما وبابایی رفتیم خرید عید و یکم که تابیدیم شما از این چرخ ها که دسته داره دیدی ومدام میزدی سر کتف بابایی ومیگفتی بابا بابا بابا واین نشون میدادی باباهم که شما هنوز به چیزی اشاره نکرده واست میگیره خلاصه تا این گرفتیم داشتیم از روبروی پارک رد میشدیم که شما تاب وسرسره رادیدی وگفتی تاب تاب وباباگفت امروز بی خیال خرید بشیم گناه داره عرفان ببریم تاب سوار بشه خلاصه که تمام برنامه مون به خاطر شما به هم زدیم ولی حسابی بهت خوش گذشت .وموقعی که من وبابا خنده وبدو بدو شما را میدیدیم انگار خدا دنیا رابهمون میداد.خلاصه که خیلی بلا شدی حسابی خودت توی دل من وبابا بقیه جا کردی اینم از چرخت که تا متوجه ...
12 اسفند 1391

گل پسری دیگه شیر نمیخوره

یادم هست اولین شیر خوردن های تورا وتلاش من برای زیاد شدنش تا اینکه قطره ای شیر خشک به تو ندهم خدا را به خاطر این لطفش شکر میکنم که شیری داشتم که تورا قوی وسالم نگه دارد وتورا سیراب کند. همیشه سعی کردم هر زمانی که شیرم را میخوری لبخند به چهره داشته باشم حتی اگر کوهی از غم توی سینه ام انباشته شده بود تا که خوش خلق وخنده رو بشی.    خدایا من از شکر این نعمتی که به من دادی عاجزم چه روزهایی که بی قرار بودی وبا شیر ارام گرفتی    چه شبهایی که گرسنه میشدی وبا شیرم سیر میشدی    چه روزها وماههایی که برای در امدن دندانهایت نمی تونستی غذا بخوری وهمین شیر تورا برای من سلامت وقوی نگه داشت چه لحظه هایی که ز...
1 اسفند 1391

تمام وقت مامان باتو پر شده

سلام شیطون بلا  دیگه با شیطونیات تمام وقت مامان پر کردی حتی وقت نمیکنم بیام وبلاگت به روز کنم  حسابی شیطون شدی و تقلید کار چند روز پیش داشتم میز تلویزیون را که تمام اثر انگشت ودستهای شما روش خودنمایی میکرد پاک میکردم که مجبور شدم بلند گو ها را از روش بردارم واز اون روز بلندگوها شده تنها وسیله بازی شما ومدام از این اتاق به اون اتاق جابه جاشون میکنی وخوشحال از اینکه میتونی خودت به تنهایی جابه جاشون کنی قربون چشمات برم که مدام به من نگاه میکنی که مبادا دعوات کنم وبیام ازت بگیرمشون   اینجاهم خوشحال ازاینکه موفق شدی بذاریشون رو مبل ها دومین وسیله بازی که حسابی معتادش شدی وهمیشه از چشمت دور میکن...
15 بهمن 1391

واکسن 18 ماهگی

سلام عزیزم  بالاخره از حول این واکسن هم در اومدیم ولی خیلی بد بود شما که از صبح تا شب تو خونه در حال راه رفتن وشیطونی بودی 3روز بود که فقط نشسته بودی وتا میومدی از جات تکون بخوری دستت را میذاشتی روی جای واکسنت وگریه میکردی وشب ها هم تبت خیلی بالا میرفت ومن تا صبح بالای سرت میشستم ودستمال روی پیشونیت میذاشتم وبابایی هم واست یه استوانه هوش خرید تا کمتر درد بکشی وسرت گرم بشه  اینم دوتا عکس از روزی که واکسن زدی  الاهی فدات بشم که اینقدر مظلوم شده بودی مامانی برات بمیره واشکات نبینه ...
25 دی 1391

عکس شیطونی

سلام در دونه مامان  امروز میخوام عکس یه سری از کار های جدیدت را واست بذارم. اول اینکه هر جا کلید وپریز میبینی میخوای بری به هر نحوی شده دستت را برسونی بهش وخاموش وروشنش کنی .اینم یه نمونش قبلا گفته بودم به  کیس وکامپیوتر  خیلی علاقه داری توی هر خونه ایی که میرسیم اول میدوی سر کیس شون و سریع کامپیوترشون روشن میکنی و کامپیوتر خودمون وگوشی مامانی بماند که از دست شما نمیتونند یه نفس راحت بکشند و به همین دلیل ما یکی از مبل هامون که کاور داره را گذاشتیم جلوی کیس که شما نتونید روشنش کنید ودیروز من داشتم ظرف میشستم که دیدم صدای گریه ات میاد و وقتی اومدم با این صحنه مواجه شدم بله کیس را روشن کرده بودی ومنتظر ب...
15 دی 1391

یلدا

سلام نفس مامان  امسال شب یلدا عمو مجید عقد بود و ما باید طبق رسمی که داریم هدیه وانواع تنقلات برا زن عمو مریم میبردیم وچهارشنبه وپنج شنبه ما وعمه گیتی رفتیم خونه باباغفور برا تزیینات شب یلدا ومن خیلی استرس داشتم که شما میای ودست به وسیله ها میذاری و قرار بود که اگه اذیت کردی زنگ بزنم به دایی محمد تا بیاد وشما را ببره پیش مامانجون ولی شما انقدر پسر با ادب واقایی بودی که اصلا کاری به ما ووسیله های تزیین شده نداشتی فقط با حامد وهلیا بازی میکردی و هر دفعه هم میومدی یکم نگاه میکردی وموقعی که بابا غفور بهت میگفتند دست نزنیا میرفتی و با حامد با کامپیوتر بازی میکردی .قربون کوچولوی باادب خودم برم من   ...
14 دی 1391

کارهای جدید

سلام نفس مامان  دیروز رفته بودیم خونه دایی سعید وشما اونجا حسابی شیطونی کردی مخصوصا وقتی دایی سعید میدیدی چون دایی حسابی دل به دل شما میده وشما هم که حسابی خودت تودل دایی جا کردی وهر موقع دایی را میبینی میپری بغلش وسرت میذاری روشونه دایی خلاصه که خیلی لوست کردند . ودیروز مدام کنار اکواریم ایستاده بودی وبا ماهی ها حرف میزدی وبازی میکردی و بهت میگفتیم ماهی ها چیکار میکنند دهانت باز بسته میکردی  قربونت برم عزیز دل مامان از اول محرم تا حالا هرچی اهنگ نوحه میزاریم شروع میکنی به سینه زدن و همه را هم با اشاره یکی یکی مجبور میکنی به سینه زدن بااین حال که مریض بودی وامسال تاسوعا وعاشورا تو خونه بودیم ولی میدونی ک...
13 آذر 1391

یه اتفاق بد

سلام شیطون بلای مامان  تازگی ها خیلی بلا شدی وشیطون دیشب خونه بابا غفور بودیم که شما با توپ داشتی بازی میکردی که یهو کنار چشمت خورد توی میز وخون اومد وشما هم گریه کردی ومن که حسابی ترسیدم قلبم ریش ریش شد قربونت برم ولی خدا خیلی رحمت کرد خدایا شکرت که مواظب فرشته کوچولوی منم هستی بعدهم که اومدیم خونه بهت پفیلا وبرنجک دادیم تا حواست پرت بشه وکمتر درد احساس کنی الاهی بمیرم عزیزم کاش من به جای تو درد میکشیدم        خدایا فرشته کوچولوم به خودت میسپارم خودت نگهدارش باش ...
22 آبان 1391